من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

یلدا نه....

خب راستش رو بگم اصلا دوست ندارم از یلدا حرف بزنم... حتی از تولدم هم دوست ندارم حرف بزنم ... که چقدر گه گذشت... اصلا مثل بقیه سالها نبود... حتی مثل پارسال هم نبود وسط اونهمه مریضی هم ناراحتی...

بگم چشم راستم بدجوری عفونت کرد؟ نه نمی گم... الان خوب شده ولی فکر می کردم کور می شم... اصلا دوست ندارم از مریضیم حرف بزنم مگه زوره؟

هوای الوده تبریز بدتر کرد چشمم رو ولی یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم.... از وقتی قطره های استریل چشم رو استفاده می کنم دیگه از سردردهام خبری نیست... همون سردردهایی که منو به گای عظمی می داد... احتمالا عفونت تو چشمم بود که همه جای بدنم رو درگیر می کرد وگرنه من باشم و تو این یه هفته به سردرد دچار نشم؟ عجیبا غریبا....

دوست دارم مدام فیلم ببینم و خودم رو تو سام غرق کنم... مدام سرم تو کتاب باشه... کی این روزهای احمقانه تموم میشن؟

دلم روشنه.. خیلی روشنه که این مسائل احمقانه بانک تموم میشن و میرن پی کارشون و من باید فقط به این فکر کنم که باید خودم رو برای مسائل تازه تری اماده کنم ولی بیشتر از اون فقط باید خودم رو قوی کنم.. فقط باید خودم رو قوی کنم...


دوست دارم برگردم به روزهای یکنواخت و خسته کننده ای که هیچ اتفاقی نمی افتاد و دیوونه می شدیم از کسالت


حالا این وسط چشمم هم نمی دونم چه مرگش شده.. ورم کرده قرمز شده و مدام چرک و اب ازش می ریزه... گفته بودم که دکتر رفتن عین مرگه برام؟ ولی حوصله ندارم بدتر بشه.. فردا صبح اگه خوب نشده باشم میرم دکتر...مادر همه دنیا.... مادر همه چیز...

یعنی میشه؟

یعنی میشه؟ یه روزی می رسه که من اروم بشم؟ دیگه استرس نداشته باشم؟ دیگه دغدغه نداشته باشم.. دیگه دست و پام از کار این و اون نلرزه؟

یعنی میشه؟

یعنی میشه؟ یه روزی می رسه که من اروم بشم؟ دیگه استرس نداشته باشم؟ دیگه دغدغه نداشته باشم.. دیگه دست و پام از کار این و اون نلرزه؟

فردا تولدمه

فردا تولدمه و من حسابی می خوام شاد باش... برعکس سالهای دیگه نمی خوام تولد بگیرم.. نه کیکی می خرم نه درست می کنم نه مهمونی می دم... شاید بعدا پشیمون  بشم ولی فعلا تصمیمم بر اینه... ولی باعث نمیشه که فردا رو خوش نگذرونم.. فردا می خوام با پت بریم دیدن خاله ام.. طفلی چند وقته مریضه بعد ما هی عقب جلو می ندازیم عیادتش رو ولی اینبار دیگه من و پت فیکس کردیم فردا بریم.. قسمت این بوده...

از بهار خانم عزیزم و سیندی کادو گرفتم.. چقدر شرمنده ام کرده بودن... چقدرررررررر هر سال شرمنده ام می کنند... اصلا می خوام غش کنم.. من بر عکس خانم والده که می گه اصلا کادو گرفتن رو دوست نداره عاشق کادو گرفتن و صد البته کادو دادنم... عاشق اینم برگردم برای کسایی که دوستشون دارم چیزمیزایی که دوست دارن و پیدا کنم و بخرم و چقدرررررررررر خوشحالم که می بینم کسایی که دوستم دارن مراقبن دغدغه هام چی هستن و چی می خوام...

فردا روز بزرگی برای منه...

می خوام امسال رو حسابی خوش بگذرونم.. و سال بعد و سال بعد... معلوم نیست فردا چی پیش بیاد برای همین سعی می کنیم الان خوشحال باشیم.. دوست خوب هم یه نشانه اس دیگه مگه نه؟؟

یکی از تصمیماتی که گرفتم اینه که به کسایی که دوستشون دارم از این به بعد هر سال یه کتاب هدیه بدم... کتاب می مونه.. کتابهایی که دوست دارن..

در راستای زندگی سالم...

حالا خوشبختانه دستم هست که شاید چه چیزهایی دوست داشته باشن.. ولی ای کاش پریسا هم نزدیک بود تا براش کتاب و چیز میز می فرستادم... یعنی به نظرتون ادرسش رو میده؟؟