من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

پیدا شد....

انگشتر خانم والده به وضع اسفناکی پیدا شد.. همون جلوی در خونه فامیلمون که مهمونش بودیم افتاده بود و بعدش ماشین (هایی) از روش رد شده بودن که فامیلمون که پیداش کرده بود فکر کرده بود مداله... می گفت انگشتر پیدا نکردیم ولی یه مدال پیدا کردیم.. فکر کنین از رو دورنگ بودن و تراشهای انگشتر شناختیمش.. انقدر هم خوشحال شده که.. داره رو ابرها سیر می کنه خانم والده...

این چند روزه هم مدام به خاطر کارهای بانکی ساختمون دارم اینور و اونور می دوم و کلا با همه کارمندهای بانکی یه سلام و علیکی دارم و تو خیابون هم که می بینن سلام و احوال پرسی می کنن... ابجیتون معروفه دیگه.. مدام داریم صد میلیون صد میلیون پول جا به جا می کنیم... دعا کنین ثبت و این کفت و اشغالهای اداری و کاغذ بازی زود تموم بشه ببینیم بعدش چه مسئله ای داریم که باهاش دست و پنجه نرم کنیم..

یعنی این چند روزه داشتم از خستگی می مردم... دلم شدیداااا یه کافه ای چیزی می خواد که با دوستام بشینم یه چیزی بخورم.. امروز از کلاس برگشتنی هی گفتم برم یه چیزی بخورم دلم نیومد.. دلم نکشید تنهایی... همیشه تنهایی می رم ولی اینبار یکی رو هم دلم خواست باهام باشه..

محرم هم داره میاد حالا تو کلاس مجبوریم گرومپ گرومپ طبلها رو هم تحمل کنیم.. عجب بساطی داریم هر سال.. حالا خونه یکی دیگه از فامیلامون هم شب عاشورا دعوتیم.. خدا منو ببخشه.. به فکر لباس مهمونی شیک مشکی ام... والا ندارم.. هرچی داشتم رو قبلا پوشیدم.. خیلی ضایع اس که بازم بپوشم اونا... امسال می خوام برم یه پیراهنی.. بلوزی.. چیزی بخرم... خریدم عکسشو می زارم براتون...

تعریف کنم از دیشب

ما پس از قرنی دعوت شدیم مهمونی... بعد صاحب مهمونی از این خانواده های پولدار مومنه بعد از این مهمونی های بخور بخوره ها... یعنی یه ضرب می لومبونی.. بعد خانم والده شروع کرد که نمی تونم برم و اینا.. منم اولا می گفتم خب نرو بمون خونه بعد بابا اصرار کرد که نه بیا و تو رو تنها نزاریم و اینا منم دیدم حوصله شام درست کردن برای خانم والده هم ندارم و اونجا هم برم این استرس لعنتی ولم نمی کنه برگردم و مدام ملت ازم می پرسن خانم والده کجاست و چطوره و بعد با یه لحنی ازم می پرسن خونه تنها مونده که اعصابم خرد میشه.. مخصوصا دوتا از خواهرزاده هاش که با یه لحنی می گن ما مامان رو خونه تنها نمی زاریم که ادم کفری می شه.. القصه اصرار و اصرار که پاشو بیا بریم و سوار ویلچرش کردیم و بردیم اونجا.. بعد دقیقا تو ماشین رو کول هم سوار بودیما... ولی رفتیم... حالا موقع برگشتن انگشترش رو گم  کرد... رسیدیم خونه گفت انگشترم نیست.. زنگ زدیم به صاحبخونه.. با بابا رفتیم ماشین رو گشتیم.. پارکینگ.. تو کوچه ... اینجانب تا توی جوب رفتم ولی نبود.. حالا به درک که نبود.. والا.. ولی اگه من انگشترم رو گم می کردم انگ بی عرضگی و دستپاچلفتگی می خوردم و مدام سرکوفت می زدن بهم...

همون بهتر که انگشتر خودش رو گم کرد..

پرشین لعنتی

خب بجمدالله پرشین هم قاطی کرد و ما به کوچ اجباری باز پاشدیم اومدیم بلاگ اسکای... 

کلی از نوشته هامو بلعیده تو مدیریت وبلاگها نشون نمیده.. بعضی ها رو هم نشون می ده ولی تو وبلاگ نشون نمیده.. خیلی بیشعوره خیلی... این سرورها چشونه؟ اون از بلاگفا اونم از این... بیشعورن به خدا..

خب به هر حال ما هم عینهو اجاره نشینا خوش نشینا یه روز اینجاییم یه روز اینجا...

اینبار با اسم خود شروع می کنم و با ادرس دابای.... خودمونیم دیگه اینجا ... مگه نه؟؟