من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

عمه رفت...

عمه بیچاره و طفلی من رفت.. انقدر دلم سوخت... انقدر دلم سوخت که حد نداشت... حال  ندارم ا زاون شبا و روزهایی که مدام خون بالا می اورد و شب اخر مدام خون قهوه ای و مونده بالا اورد و قلبمون وایساد و صبح زود وحشتناک بنویسم...فقط که مت قیامت کرددددددد... پت خودش رو زد..... کار عموم به زیر زبونی کشید... من تا حالا گریه شوهر مت رو ندیده بودم....

نظرات 1 + ارسال نظر
بهارخانم چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت 16:47

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.