من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

1. با دوستان جان چت می کنیم

2. المانی نازنین می خوانیم

3. شیر می خوریم

4. لباس خوب می پوشیم

5. هر روز کرم دور چشم می زنیم

6. هر روز خنده

7. موقع خواب حتما کتاب می خوانیم

8. هر از چندگاهی زهر چشم می گیریم

9. فیلم دیدنمان ترک نمی شود

10. عمرا دیگر به خودمان غصه نیم دهیم..

11. ورزش حتما...

12. فکر های عالی برای اینده...

راستش را بگویم؟

امروز خوشحالم... بسیار خوشحال.. ناهار رو قراره ابگوشت بزارم و ظرفهای صبحانه هنوز نشسته باقی موندن..ولی من خوشحالم.. کمی گلو درد دارم ولی خوشحالم..

دیگه چی؟ اهان... علاقه بس عجیببی به گل و گیاه کاری پیدا کردم.. همه اش دارم از شمعدانی و گل گندمی و جیگ پیگهای خونه قلمه می گیرم و می کارم.. دلم گلدونهای تازه می خواد... سنبلم داره درمیاد... و گل لاله ام... جیگرشون رو برم الهی... گلدونهای تازه می خوام برم بخرم.. کلی سطل تو خونه داریم که می خوام اونا رو رنگ کنم و توشون گل بکارم... خودم رنگی پنگی به خونه ام اضافه می کنم.. فقط باید تو گوگل یه سرچی کنم ببینم چیا پیدا میشه ...

روزهای خوب دارند بر می گردند.... روزهایی با یکنواختی... چقدر دلم برای این روزها تنگ شده بود..

حوصله نداشتم بنویسم ولی می نویسم...

کارای بانک تموم شد چه تموم شدنی... چه تموم شدنی... ولی یه دستاوردهای خوبی داشت... یه دستاوردش این بود که مشت اون داداش احمقم واسه همه رو شد.. یعنی ادم انقدر دغلکار و خودخواه که واسه اینکه حرف خودش به کرسی بشینه و حرف حرف خودش بشه حاضر بود حتی بانک بیاد مصادره کنه و همه ما رو بریزن تو خیابون... عجب ادم احمقی بود.. ولی خب من که دیگه باهاش حرف نمی زنم... نه با خودش نه با زنش... البته بچه ها می یان.. با بچه ها حرف می زنم.. اونا گناهی ندارن که.. چیکار کنن طفلی ها که بابا ننه شون و بیشتر از همه اون باباشون بیشعوره.. بزار بزرگ شدن دیدم اونا هم بیشعور شدن اونوقت با اونا هم قطع رابطه می کنم.. ولی حتی جواب سلامشون رو هم نمی دم... هر دوتاشون گلایه کردن به بابا ولی من گفتم لازم باشه حرف بزنم اول حرفامو می گم بعد... خجالت نمی کشن دوتاشونم.. اشغالا...

فعلا خونه رسیده به یه ثبات نسبی... عمه ها مریضن و این بساط جدیده... یکی که اونجوری.. این یکی هم زد پاشو شیکوند... 

فردا قراره بریم خونه دختر دایی بابام ... بچه به دنیا اورده می ریم اونجا... امروزم رفتم ارایشگاه یه سرو صورتی صفا دادم... خانم والده هم چون فامیل خودشه هی میگه برو ارایشگاه سرو قیافه ات رو گند و گه برداشته... من:  خب یعنی چی؟ من که خوب بودم... درسته یه بندی نیاز بود ولی در حد گند و گه نبود خداییش...

ولی به قران یه لیزر صورت حتما باید تو برنامه ام باشه...یعنی همینجوری داره موهای زیر چونه ام زیاد میشه.. ریشه هورمونی هم نداره لامصب... برم همه رو بخوشکونم بریزم زمین...

دلم یه مسافرت جدی می خواد.. یه مسافرت جدی جدی... ولی فکر نکنم عید بتونم جایی برم... یعنی ببرن حتما می رما ولی خانم والده و بابا نرن من کجا برم؟ ولی شایدم رفتم... حالا ببینیم چی پیش میاد..

یه فکرهایی هم دارم برای اینده شغلیم می کنم... دعا کنین جور بشه..

عموجان اینا که استرالیا بودن رفتن مسافرت نیوزلند.. عایا من دلم نخواد؟ ایا من دوست نداشته باشم؟ چرا با من اینکارو می کنن؟

منم دوست دارم برم خب...

دلم فقط هله هوله می خواد... خوراکی های ناسالم ولی در راستای زندگی سالم دارم تلاش می کنم شیر هر روزم رو که قطع کرده بودم دوباره از نو سر بگیرم و ورزشم که تق و لق شده رو برم..

از خدا می خوام که هر چیزی که به صلاحمون رو پیش بیاره..

یه حرفایی هست تو کانال نمیشه زد...

دلم مامانم رو می خواد