من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

از خدا یه چیز دیگه می خواستم

از خدا یه چیز دیگه می خواستم... اول تابستون بهم یه کلاس دادن عذاب الیم... استارتر... بعد چی؟ دو سه نفر عالی می خوندن بقیه اصلا نمی خوندن... اقا به سنگ داری می گی... به سنگگگگگگگگگگگگگگگگگ... یعنی بی ادب هم بودن... اینو نمی دونستم کجای دلم بزارم.. بعدددد..همه اش می گفتم خدایااااا اگه من به یارو اموزشگاهیه بگم بیا این کلاسو ازم بگیر می گه معلم ندارم کجا بگیرم ازت؟ به کی بدم؟ بعد می دونستم که سنگ رو یخ می شم هیچی نگفتم... 

تا اینکه امروز یهو نشست گفت یکی از شاگرادمو می خوام بهش کلاس بدم.. بعد تو صلاح می دونی کدوم کلاسو بدیم بهش... منم دیدم تنور داغه همچنین نونو چسبوندنممممممممممم... گفتم همین استارتر عالیه... گفت می خوام اونا قوی بیان بالا گفتم نههههههههههههه همین خانم خوبه.. عالیه.. انرژی داره حوصله داره.. می تونه با بچه ها کار کنه... 

اقا هر جوری بود این کلاس رو بستیم به ریش این خانم.... باشد که رستگار شود... هرچند من که همینجوری به امان خدا ولش نمی کنم که .. قشنگ می چزونمش که بدونه بنده اونجا حق اب و گل داره...

برای تبلیغات اونجا هم یه فکرایی تو سرم هست می خوام عملی کنم...

اقدام انتحاری

در یک اقدام انتحاری و یک اقدام کاملاااا یهویی زدم تلگرام خط ثابتم رو ترکوندم... البته قصدش رو داشتم ولی نه به این زودی... و اصلا فکر نمی کردم که یه روز عملی بشه ولی امروز وقتی حرفهایی رو شنیدم و دیگه عالیجنابم بود و اعصابم خطی خطی فقط خط ایرانسلم رو اد کردم تو گروه سیندی و یوگی و ارایشگاه و باشگاهم و یه دیلیت اکانت کردم و تازه تلگرام رو هم از رو گوشیم برداشتم که مبادا هوس کنم و سر بزنم و همون اش بشه و همون کاسه و خط خطی..

والا... اینستا رو هم پاک می کنم... من نمی دونم ملت چطور ده تا ده تا شبکه اجتماعی رو منج می کنن... دوتاش تازه به دو سال رسیده... دیگه اعصاب برام نموند...

الان یه تلگرام دارم با خط ایرانسلم که کاری بود و فقط برای ترجمه استفاده می کردم که اونم الان کاری و اجتماعی شده... خیلی راحت... اعصابم هم ارومتره امروز... راستش چرا دروغ... دوست دارم در اوج بی خبری باشم از همه چی.. نبینم و نشنوم که خواهرم تو گروهها چیا گفته... چقدر مشنگ بازی دراورده که من هی حرص بخورم از بی عقلیش.. هی دلم نخواد عکس پروفایل عوض کنم که ملت بشینن تخمه خورون راه بندازن که عکس بی حجاب گذاشته.. عکس با لباس قرمز گذاشته.. عکس با کوفت گذاشته و من حرص بخورم..

والا... کاملا کاری به قضیه نگاه می کنم ... خدا رو شکر که کسی ایرانسلم رو نداره.. به هیشکی هم نمیدم شماره مو...

والا.. یادم افتاد دوباره حرص خوردم... برم یه چایی بخورم و بچسبم به کارم..

به نظرم..

از وقتی فعالیتم تو اینستا رو کم کردم بیشتر دوست دارم بیام اینجا بنویسم... بیشتر دوست دارم احساساتم رو اینجا به اشتراک بزارم... برای چهار نفری که اینجا رو می خونن و براشون مهم استم و برام مهم استن...

دیشب بسیار یهویی.. در حد ساعت نه شب دعوت شدیم به جشن نامزدی... البته جشن نامزدی دختر خاله عروسمون بود.. شب که برمی گشتن شام بخورن و لباس عوض کنن و برگردن واسه شب زنده داری خاله لیلا گفته بود نسترن هم بیاد.. من اولش مقاومت کردم و گفتم نمیام ولی دیدم واسه چی بمونم و نرم؟ خیلی هم خوبه... اقا خوب شد حاالا دوش گرفته بودم.. سریع موهارو خشک کردیم و شام هم داشتیم خدا رو شکر... درمورد لباس یه نظرسنجی کردم و پیش به سوی باغ خارج شهر... چقدر خوش گذشت واقعا... 


پ.ن.خوب رقصیدیم و خیلی هم موها رو تاب دادیم در هوای ازاد... ازادی ها ی یواشکی.

اینستا فرت

فعلا اینستا رو بستم و رفت پی کارش.... شاید یه پیچ دیگه باز کنم و الکی الکی با یکی دو نفر باشم و اونا رو فالو کنم که در جریان زندگی شون استم و ماجرای عکسا رو می دونم... نه اینکه برم عکسهای لاکچری چهار نفر رو فالو کنم که هیجی ازشون نمی دونم...

اصلا

اصلا نمی دونم چرا به وضع اسفناکی دارم به اتفاقات بد گذشته ام فکر می کنم و بزرگشون می کنم برای خودم.. مدام می خوام بزنم تو دهن اینو اون... بوژی امروز می گفت کینه شتری داری .. به فکرم انداخت که شاید واقعا کینه اس... من اوایل اصلا اینجوری نبودم.. از هرچیزی از هر بدی به راحتی می گذشتم و می بخشیدم.. چی شد که به این روز افتادم که هر بدی که در حقم می شه رو یادم نمیره و همه اش می خوام به بدترین وجه ممکن جواب پس بدم... باید بشینم و رو خودم کار کنم.. اینجور یکه نمیشه زندگی کرد؟ میشه؟