من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من تنها..

برای امروزم کلی برنامه داشتم که به یکی شون هم نرسیدم... صبح علی الطلوع بابا بیدارم کرد که خانم والده حالش خوب  نیست.. اومدم دیدم فشارش یه خرده بالاست.. باباهم قرار بود بره دارایی... اونو فرستادم  و خودم نشستم پیش خانم والده... شبش هم یه خرده کار و درس و چت کرده بودم و دیر خوابیده بودم و حسابی خوابم می اومد برای همین مدام چرت می زدم... دیگه نه بود که خانم والده گفت پاشو زنگ بزن بابات بیاد بریم دکتر... به بابا زنگ زدم گفت ماشین من خرابه... زنگ زدم به مت گفت تو بیا بشین پیش عمه من با ماشین ببرم... من بدو بدو اومدم و خانم والده رو اونا بردن دکتر و من کلی حرص خوردم.. بعد اونا هم اومدن خونه عمه ... از بابا می پرسم دکتر چی گفت؟ گفت می گه هیچیش نیست اعصابشه... گفتم بله دیگه... اخوی شما رو به این روز می ندازه شما هم برید کله پاچه بپزید براش... کلی حرص خوردم.. فکر می کردم شب برمی گردیم خونه که خانم والده گفت می مونم... منم رفتم از خونه دفتر دستکم رو برداشتم و اوردم اینجا... اصلا دلم تنهایی و سکون می خواد.. جدی جدی...

انقدر به حال پریسا غبطه می خورم که هیشکی دور و برش نیست که مزاحمش بشه و مجبور شه برنامه اش رو تغییر بده...قشنگ برای خود برنامه می ریزه و اینا... من چی؟ اصلا هزاران سال از برنامه ام به خاطر خانواده ام عقب می افتم..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.