من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

نمی دونم چرا انقدر روزها سریع می گذره یا من حواسم نیست... رفتم وبلاگ بچه ها رو باز کردم و دیدم اوووووووووووووو چقدر پست گذاشتن و من نخوندم... ولی جالب بود برام... دیشب حوصله نداشتم نشستم همه پستها رو یه جا خوندم... خوندن و نوشتن چقدر خوبه... به نظرم جز بهترین نعمتهاییه که خدا افریده... اصلا بهتر از حرف زدن و شنیدنه...

امروز اومدیم خونه عمه و من دارم از نت رایگان نهایت استفاده رو می کنم زرت زرت دارم سریال دانلود می کنم... کار اشتباهی هم نیست اصلا... مال خواهرزاده خودمه..

عمه امروز خیلی بهتر بود...

بازم دوست دارم بیام بنویسم... میام می نویسم..

از خودم بگم؟

از خودم می گم که کارهای بانک تمام شد... از چاه دراومدیم و افتادیم تو یه چاه دیگه... با اخوی همچنان سرسنگین... دیوانه شده رسما... بدبخت عقده ای... حالا نمی خوام اعصاب همه رو بهم بریزم از این کارهاش ولی واقعا اعصابی برای ادم نمی زاره.. فقط بچه ها میان بالا... نه خودش میاد نه لیلا... دیگه رویی نزاشته برای بالا اومدن... حالا باید بزاریم عموجان بیاد به حسابهامون رسیدگی بکنه... کلی بدهکاره بهمون... پیش قاضی و معلق بازی... بدبخت..

حالا اینا به کنار.. اینا رو بریزیم دور و از خوبی ها بگیم...

جمعه مهمونی دعوتیم.. یکی از فامیلا بچه به دنیا اورده... کی دو ماه پیش و الان مهمونی گرفته... منم خجسته خجسته رفتم یک عدد پیراهن شیک خریدم برای مهمونی... خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودم.. یعنی تقریبا میشه گفت برای اولین بار تنهایی رفتم خرید... همیشه میرم نگاه می کنم و بعدش با پت می رفتیم ولی اینبار خودم تنهایی رفتم .... به خودمم قول می دم که فعلا نرم... والا.. چقدر اخه مصرف گرایی اخه... یه خرده سازندگی داشته باشیم...

کفش هم دلم می خواد می رم می خرم.. تازه.. مت زنگ زد گفت دوستش که مغازه شال و روسری داره حراج زده بریم سروقتش... ما هم می گیم چشم...

دکمه پالتو مهمونیم هم کنده شده باید برم بخرم دکمه براش

دیگه چی؟

اهان...

ارایشگاه هم باید برم... موندم چه رنگی کنم موهامو برا عید؟ اصلا رنگ کنم؟ یا برم بگم یه دست مشکی کنه ؟ مثلا سابق؟

من تنها..

برای امروزم کلی برنامه داشتم که به یکی شون هم نرسیدم... صبح علی الطلوع بابا بیدارم کرد که خانم والده حالش خوب  نیست.. اومدم دیدم فشارش یه خرده بالاست.. باباهم قرار بود بره دارایی... اونو فرستادم  و خودم نشستم پیش خانم والده... شبش هم یه خرده کار و درس و چت کرده بودم و دیر خوابیده بودم و حسابی خوابم می اومد برای همین مدام چرت می زدم... دیگه نه بود که خانم والده گفت پاشو زنگ بزن بابات بیاد بریم دکتر... به بابا زنگ زدم گفت ماشین من خرابه... زنگ زدم به مت گفت تو بیا بشین پیش عمه من با ماشین ببرم... من بدو بدو اومدم و خانم والده رو اونا بردن دکتر و من کلی حرص خوردم.. بعد اونا هم اومدن خونه عمه ... از بابا می پرسم دکتر چی گفت؟ گفت می گه هیچیش نیست اعصابشه... گفتم بله دیگه... اخوی شما رو به این روز می ندازه شما هم برید کله پاچه بپزید براش... کلی حرص خوردم.. فکر می کردم شب برمی گردیم خونه که خانم والده گفت می مونم... منم رفتم از خونه دفتر دستکم رو برداشتم و اوردم اینجا... اصلا دلم تنهایی و سکون می خواد.. جدی جدی...

انقدر به حال پریسا غبطه می خورم که هیشکی دور و برش نیست که مزاحمش بشه و مجبور شه برنامه اش رو تغییر بده...قشنگ برای خود برنامه می ریزه و اینا... من چی؟ اصلا هزاران سال از برنامه ام به خاطر خانواده ام عقب می افتم..