من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

دوست دارم برگردم به روزهای یکنواخت و خسته کننده ای که هیچ اتفاقی نمی افتاد و دیوونه می شدیم از کسالت


حالا این وسط چشمم هم نمی دونم چه مرگش شده.. ورم کرده قرمز شده و مدام چرک و اب ازش می ریزه... گفته بودم که دکتر رفتن عین مرگه برام؟ ولی حوصله ندارم بدتر بشه.. فردا صبح اگه خوب نشده باشم میرم دکتر...مادر همه دنیا.... مادر همه چیز...

یعنی میشه؟

یعنی میشه؟ یه روزی می رسه که من اروم بشم؟ دیگه استرس نداشته باشم؟ دیگه دغدغه نداشته باشم.. دیگه دست و پام از کار این و اون نلرزه؟

یعنی میشه؟

یعنی میشه؟ یه روزی می رسه که من اروم بشم؟ دیگه استرس نداشته باشم؟ دیگه دغدغه نداشته باشم.. دیگه دست و پام از کار این و اون نلرزه؟

فردا تولدمه

فردا تولدمه و من حسابی می خوام شاد باش... برعکس سالهای دیگه نمی خوام تولد بگیرم.. نه کیکی می خرم نه درست می کنم نه مهمونی می دم... شاید بعدا پشیمون  بشم ولی فعلا تصمیمم بر اینه... ولی باعث نمیشه که فردا رو خوش نگذرونم.. فردا می خوام با پت بریم دیدن خاله ام.. طفلی چند وقته مریضه بعد ما هی عقب جلو می ندازیم عیادتش رو ولی اینبار دیگه من و پت فیکس کردیم فردا بریم.. قسمت این بوده...

از بهار خانم عزیزم و سیندی کادو گرفتم.. چقدر شرمنده ام کرده بودن... چقدرررررررر هر سال شرمنده ام می کنند... اصلا می خوام غش کنم.. من بر عکس خانم والده که می گه اصلا کادو گرفتن رو دوست نداره عاشق کادو گرفتن و صد البته کادو دادنم... عاشق اینم برگردم برای کسایی که دوستشون دارم چیزمیزایی که دوست دارن و پیدا کنم و بخرم و چقدرررررررررر خوشحالم که می بینم کسایی که دوستم دارن مراقبن دغدغه هام چی هستن و چی می خوام...

فردا روز بزرگی برای منه...

می خوام امسال رو حسابی خوش بگذرونم.. و سال بعد و سال بعد... معلوم نیست فردا چی پیش بیاد برای همین سعی می کنیم الان خوشحال باشیم.. دوست خوب هم یه نشانه اس دیگه مگه نه؟؟

یکی از تصمیماتی که گرفتم اینه که به کسایی که دوستشون دارم از این به بعد هر سال یه کتاب هدیه بدم... کتاب می مونه.. کتابهایی که دوست دارن..

در راستای زندگی سالم...

حالا خوشبختانه دستم هست که شاید چه چیزهایی دوست داشته باشن.. ولی ای کاش پریسا هم نزدیک بود تا براش کتاب و چیز میز می فرستادم... یعنی به نظرتون ادرسش رو میده؟؟

غیبتانه

اخ اخ اخ... می خوام یعنی امشب غیبتانه ای براتون بنویسم غیبتانه باشه ها... خاله ام برای روز چهارشنبه دعوتمون کرده مراسم دختر خاله ام.. دختر وسطی رو می برن خونه اش.. عروسی نگرفته نمی دونم چرا.. یه پاتختی گرفتن و همون...

بعد فکر کنین.. فقط من و پت و مت رو دعوت کردن و خانم برادر مونده... حالا من بهش نگفتم ولی ته کی مثلا؟ اگه بشنوه که قیامت می شه می دونم.. حق هم داره ها.. حق هم داره..اصلا سر اینکه اون طرف همه رو دعوت می کنن به جز اخوی و خانم برادر بماند.. نمی دونم واقعا چرا؟ ولی می دونم که حالا قراره ما فقط گله گی بشنویم.. حالا خانم والده شروع کرده بود که نرو.. مگه خاله ات چه گلی به سرت زده؟ منم گفتم قرار نیست گلی به سرم بزنه که.. اصلا انگار غریبه دعوتم کرده..

حالا خانم والده یه اخلاق عجیب و گهی داره.. یعنی فامیل خودش دعوت کنن دوتا پاشو می کنه تو یه کفش که پاشو برو... یعنی اصلا با سلام و صلوات راهت می ندازه ها... ولی خدای نکرده اینور منو دعوت کنن... شروع می کنه نک و ناله که می خوای چیکار بری؟ نرو.. طوری نمیشه..  ولی عمرا نمیشه مهمونی طرف خودش رو کنسل کرد..

بدم میاد از این اداش... 

بعد من می خواستم برم لباس بخرم با کفش... ولی منصرف شدم.. لباس و کفش رو هر دو رو دارم.. حالا شاید برم بیرون یه نگاهی به بوت بندازم.. والا من بوت می خوام بیرون کلا بوت نایاب شده... لباس مهمونی می خواستم همه لباسفروشی ها همه از دم تو خونه ای... لابد فردا برم لباس تو خونه ای بخوام بخرم همه از دم می شن مهمونی..

ولی تو لارا چند تا لباس خوشگل دیدم... قسمت بشه برم اونجا... تازه پالتوی تازه هم دیدم که می خوام برم بخرم ..

یه کیف فروشی هم پیدا کردم که همه از دم کیفهایی که من دوست دارم رو داره.. حالا تصمیم گرفتم دونه دونه برم بخرم و بیام بیرون..

دارم کم کم زندگیم رو پیدا می کنم.. من احمق چرا چند سال پیش حواسم نبود که زندگیم باید اینجوری باشه؟

چرا من انقدر احمق بودم این چند ساله؟

وای بگم چقدر از اینکه دارم وبلاگها رو می خونم خوشحالم؟ چی میشه دوباره رونق سابق رو داشت...

راستی کسی از ملودی اتفاقات روزانه خبر داره؟؟ پسرش سینا الان دیگه باید حسابی بزرگ شده باشه... مائده فکر کنم راحت 14 سالش بشه.. اردوغان رو بگو... شده ده سالش؟؟