من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

غیبتانه

اخ اخ اخ... می خوام یعنی امشب غیبتانه ای براتون بنویسم غیبتانه باشه ها... خاله ام برای روز چهارشنبه دعوتمون کرده مراسم دختر خاله ام.. دختر وسطی رو می برن خونه اش.. عروسی نگرفته نمی دونم چرا.. یه پاتختی گرفتن و همون...

بعد فکر کنین.. فقط من و پت و مت رو دعوت کردن و خانم برادر مونده... حالا من بهش نگفتم ولی ته کی مثلا؟ اگه بشنوه که قیامت می شه می دونم.. حق هم داره ها.. حق هم داره..اصلا سر اینکه اون طرف همه رو دعوت می کنن به جز اخوی و خانم برادر بماند.. نمی دونم واقعا چرا؟ ولی می دونم که حالا قراره ما فقط گله گی بشنویم.. حالا خانم والده شروع کرده بود که نرو.. مگه خاله ات چه گلی به سرت زده؟ منم گفتم قرار نیست گلی به سرم بزنه که.. اصلا انگار غریبه دعوتم کرده..

حالا خانم والده یه اخلاق عجیب و گهی داره.. یعنی فامیل خودش دعوت کنن دوتا پاشو می کنه تو یه کفش که پاشو برو... یعنی اصلا با سلام و صلوات راهت می ندازه ها... ولی خدای نکرده اینور منو دعوت کنن... شروع می کنه نک و ناله که می خوای چیکار بری؟ نرو.. طوری نمیشه..  ولی عمرا نمیشه مهمونی طرف خودش رو کنسل کرد..

بدم میاد از این اداش... 

بعد من می خواستم برم لباس بخرم با کفش... ولی منصرف شدم.. لباس و کفش رو هر دو رو دارم.. حالا شاید برم بیرون یه نگاهی به بوت بندازم.. والا من بوت می خوام بیرون کلا بوت نایاب شده... لباس مهمونی می خواستم همه لباسفروشی ها همه از دم تو خونه ای... لابد فردا برم لباس تو خونه ای بخوام بخرم همه از دم می شن مهمونی..

ولی تو لارا چند تا لباس خوشگل دیدم... قسمت بشه برم اونجا... تازه پالتوی تازه هم دیدم که می خوام برم بخرم ..

یه کیف فروشی هم پیدا کردم که همه از دم کیفهایی که من دوست دارم رو داره.. حالا تصمیم گرفتم دونه دونه برم بخرم و بیام بیرون..

دارم کم کم زندگیم رو پیدا می کنم.. من احمق چرا چند سال پیش حواسم نبود که زندگیم باید اینجوری باشه؟

چرا من انقدر احمق بودم این چند ساله؟

وای بگم چقدر از اینکه دارم وبلاگها رو می خونم خوشحالم؟ چی میشه دوباره رونق سابق رو داشت...

راستی کسی از ملودی اتفاقات روزانه خبر داره؟؟ پسرش سینا الان دیگه باید حسابی بزرگ شده باشه... مائده فکر کنم راحت 14 سالش بشه.. اردوغان رو بگو... شده ده سالش؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
بهارخانم دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 15:16

مهمونی که میری ، هیچی.
اخ اخ منم دلم می خواد برگردیم چند سال پیش ، بدون موبایل ، فقط ما باشیم و وبلاگ خونی..
اره ملودیو منم میخوندم ... یه وقتایی منم به بچه هایی که قلا وبلاگشونو می خوندم فکر می کنم ... چه جوری میتونن انقدر راحت جمع کنن برن وقتی اون همه خواننده داشتن.

خب سرش خیلی شلوغ بود.. سه تا بچه.. اونم حاج خانم... یعنی گاهی دلش هوای ما رو می کنه؟

کیانا دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 14:48

منم لارا لازمم.‌تهران لارا نداره. اردوغان رییس جمهور ترکیه هس ها. پسرملودی هم بود؟اردوان نبود؟

اره اردوان
خبر داری ازشون؟
من عاشق کیفاش شدم... به همون نسبت مانتوهاش مزخرفن...

استامینوفن دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 01:11 http://codein.blogsky.com

ببخشید من متوجه نشدم مگه خانم والده نمیشن مادر شما؟!!شما تو متن گفتید که خانم والده میگه نرو عروسی دختر خاله ات مگه چ گلی ب سر من زده؟از طرف دیگه نوشتید که خانم والده یه اخلاق عجیب داره که اگر سمت فامیل خودش دعوت بشیم حتما میگه باید شرکت کنیم!!!!

نه خانم والده مادربزرگمه.. مادر پدرم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.