من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

عمه رفت...

عمه بیچاره و طفلی من رفت.. انقدر دلم سوخت... انقدر دلم سوخت که حد نداشت... حال  ندارم ا زاون شبا و روزهایی که مدام خون بالا می اورد و شب اخر مدام خون قهوه ای و مونده بالا اورد و قلبمون وایساد و صبح زود وحشتناک بنویسم...فقط که مت قیامت کرددددددد... پت خودش رو زد..... کار عموم به زیر زبونی کشید... من تا حالا گریه شوهر مت رو ندیده بودم....

هستیم

اره هستیم.. با امروز میشه سه روز که خونه عمه ایم.. هی حالش خوب میشه هی حالش بد میشه... لعنت به حال بد... لعنت به سرطان که داره عمه منو ازم می گیره... داره همینجوری تخته گاز تحلیل می گیره و هیچ کاری از دست هیچ کسی برنمیاد... مدام دارو.. مدام سرم...مدام دکتر ولی  هیچی دیگه... یه روز خوبه ده روز بده... دیشب که همه مون رو تا دم مرگ برد و اورد... انقدر که مت گفت تو برو بخواب ما هستیم و من تمام مدت داشتم زیر پتو می لرزیدم و همه اش فکر می کردم یه دقیقه دیگه صدای جیغ مت بلند میشه... استرسش از خودش بدتر بود... لعنت... فاک.... ما اینجوری داریم اینجا تو غم و ماتم دست  پا می زنیم و اونوقت وبلاگهایی مثل اینک میان چرت و پرت می نویسن.. می خوام دست بندازم چشماشو در بیارم.. الهی درد  و بلای عمه من بیفته تو جون اون... اصلا داغونم امروزا... داغونم..

فردا می رم خونه یه خرده تمیزکاری کنم که از جو اینجا دور بشم.. مت چطوری اینجا دووم میاره؟ من داغون می شم.. اصلا طاقت مریضداری ندارم...