از وقتی فعالیتم تو اینستا رو کم کردم بیشتر دوست دارم بیام اینجا بنویسم... بیشتر دوست دارم احساساتم رو اینجا به اشتراک بزارم... برای چهار نفری که اینجا رو می خونن و براشون مهم استم و برام مهم استن...
دیشب بسیار یهویی.. در حد ساعت نه شب دعوت شدیم به جشن نامزدی... البته جشن نامزدی دختر خاله عروسمون بود.. شب که برمی گشتن شام بخورن و لباس عوض کنن و برگردن واسه شب زنده داری خاله لیلا گفته بود نسترن هم بیاد.. من اولش مقاومت کردم و گفتم نمیام ولی دیدم واسه چی بمونم و نرم؟ خیلی هم خوبه... اقا خوب شد حاالا دوش گرفته بودم.. سریع موهارو خشک کردیم و شام هم داشتیم خدا رو شکر... درمورد لباس یه نظرسنجی کردم و پیش به سوی باغ خارج شهر... چقدر خوش گذشت واقعا...
پ.ن.خوب رقصیدیم و خیلی هم موها رو تاب دادیم در هوای ازاد... ازادی ها ی یواشکی.
منم دلم میخواد بیام تند تند تو وبلاگ بنویسم ... اینستا خیلی آثار بدی رو روح و روانمون گذاشته
آگاهانه هم دور بزنی روش ، ناآگاهانه اثر مخربشو می ذاره
درسته..
تاب دادن موها...به به
زینب و من واقعا دلم سوخت که موهامو کوتاه کردم.. نمی کردم الان تا روی کمرم بود..
اینستا یه چیش خوبه که ادم از حال بقیه باخبر میشه
کیانا بیشتر از باخبر شدن حرص می خورد...
اینستا چیز بیخودیه
بغضی وقتا ادم دلش میخواد اونجا بلوله ولی نه همسشه
ایشالا نامزدی خودت عشقول
اصلا این محیطهای مجازی که بیشترش عکسه زیاد به درد نمی خوره..