من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

من یک دابای هستم

یک دابای می ماند

دارم فکر می کنم

دارم فکر می کنم ادما چقدر ممکنه پر از حسهای متناقض باشن...

دوست دارم برگردم به دوران قبل... به بیست و یکی و دو سالگیم که دغدغه ام به هیچ عنوانننننننننننننن شوهر و زندگی مشترک نبود.. به اینکه مبادا تنها بمونم نبود.. این تلقین مزخرف که همه ازدواج کردن و من از قافله عقب موندم نبود.. دوست دارم همونقدر راحت و ازاد باشم.. چقدر اون روزها ارزوی چنین روزهایی رو داشتم و الان در حسرت اون روزها هستم... دیشب به بهار خانم می گفتم چی می شد فقط یک بار.. فقط یک باررررررررررررررررررررررر به ماشین زمان دسترسی داشتم و می رفتم به بیست و یک سالگیم.... نسترن سی و دو ساله می رفت به بیست و یک سالگیش و اونوقت چقدر زندگیش رو متفاوت می کرد.. چقدر ادمهای مزخرف رو اصلا به زندگیش راه نمی داد و چقدر دوستهای جانش رو حفظ می کرد.. چقدر تلاشش رو صد برابر می کرد.. چقدر بابت حسهای بی خودی حرص نمی خورد.. چقدر زندگی رو برای خودش راحتتر می کرد...

همین یک بار کافی بود.. همین یک بار...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.