-
کتاب
پنجشنبه 13 مهر 1396 19:10
طشت خون اسماعیل جان فصیح رو تموم کردم و نامه های خط خطی عرفان نظر اهاری رو شروع می کنم... عجب که از وقتی تلگرام و اینستا رو ترکوندم و انداختم ته صندوقچه خاطره کتابهامو بیشتر دوست دارم.. موبایل کمتر دست می گیرم مگر بخوام با رفیقام یه سرکی بکشم ... بهار نارنج دم کردم تو لیوان دمنوشم و منتظرم دم بکشه و هورت بکشم... امروز...
-
هوا سرد شده
چهارشنبه 12 مهر 1396 23:59
هوا خیلی سرد شده.. یعنی رسما و عینا زمستون شروع شد.. دیگه اینجا تبریز است و ما یهو از تابستون می ریم تو زمستون... و من می تونم تیپ زیبای زمستونیم رو بزنم.. انقدر که از تیپ تابستونی متنفرم عاشق تیپ زمستونم... بوت و اینا دارم فقط فعلا تا برسه به برف و پالتو کاپشن بپوشم بیرون.. فقط با این کاپشنه باید مانتوی مشکی داشته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1396 23:29
همونجوری که قبلا نوشتم تعطیلاتی که توش مسافرت نباشه به درد نمی خوره... الکی الکی تموم شد و فردا روز اخره... خدا رو شکر که تونستم یکی از جلسات رو حذف کنم و الان شنبه و چهارشنبه هام خونه ام.. چه خوبه واقعا... گاهی وقتا یادم می افته که با زندگیم چه ها که نکردم از خودم لجم می گیره...
-
حتی یه ذره
جمعه 7 مهر 1396 20:58
حتی یه ذره هم حس ماه محرم ندارم.. حتییییییییییی یه ذره... شاید بدجنسی باشه ولی شدیدا خوشحالم که ما تو خونه مون روضه برگزار نمی کنیم... حالا خانم والده تند تند میگه که یه روضه ای انعامی چیزی بیاریم که خونه نو کردیم ولی من اصلا تو حسش نیستم.... دقیقا نمی دونم چرا باید کلی پول بدیم به یه خانم بیاد بشینه یه خرده داد...
-
شدم مثل قدیما...
چهارشنبه 5 مهر 1396 21:39
زرت زرت وبلاگم رو چک می کنم ... وبلاگ بچه ها رو چک می کنم مبادا پستی گذاشته باشن و من ندیده باشم... ااااا... راستی... پیراهن مشکی خریدماااااااااا بزارید عکسشو بزارم... یه پیراهن ساده مشکی.. داشتما.. ولی استیناش و قسمتی از یقه اش گیپور بود منم یه پیراهن ساده مشکی استین بلند ساده می خواستم.. این همونیه که من می خوام.....
-
باز هم اینستای گرامی
چهارشنبه 5 مهر 1396 00:35
رفتم تو اینباکس ایمیلم دیدم یه ایمیل دارم از اینستا گرام.. خواستم اول دلیتش کنم بره ولی گفتم بزار ببینم چی می گه.. با لپ تاپ رفتم تو اکانتم و همینجوری الکی رفتم تو پروفایلم که کلا پاک کنم همه چی بره... ولی یهو دیدم گزینه غیرفعالسازی موقت داره... ایول اینستا.. انگار می دونی ادما یه روزی از تو هم خسته می شن ولی دل نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1396 23:23
شدم مثل قدیما... مدام دوست دارم بیام اینجا و بنویسم... مدام دوست دارم عین قدیما وبلاگ گردی کنم... وبلاگ نیکی.. مریم ... بهار... پریس.. ضحی... چقدر خوب بود اگه او ن جمع بازم بود... چه جمعی بودیم...
-
از خدا یه چیز دیگه می خواستم
چهارشنبه 29 شهریور 1396 19:26
از خدا یه چیز دیگه می خواستم... اول تابستون بهم یه کلاس دادن عذاب الیم... استارتر... بعد چی؟ دو سه نفر عالی می خوندن بقیه اصلا نمی خوندن... اقا به سنگ داری می گی... به سنگگگگگگگگگگگگگگگگگ... یعنی بی ادب هم بودن... اینو نمی دونستم کجای دلم بزارم.. بعدددد..همه اش می گفتم خدایااااا اگه من به یارو اموزشگاهیه بگم بیا این...
-
اقدام انتحاری
دوشنبه 27 شهریور 1396 23:51
در یک اقدام انتحاری و یک اقدام کاملاااا یهویی زدم تلگرام خط ثابتم رو ترکوندم... البته قصدش رو داشتم ولی نه به این زودی... و اصلا فکر نمی کردم که یه روز عملی بشه ولی امروز وقتی حرفهایی رو شنیدم و دیگه عالیجنابم بود و اعصابم خطی خطی فقط خط ایرانسلم رو اد کردم تو گروه سیندی و یوگی و ارایشگاه و باشگاهم و یه دیلیت اکانت...
-
به نظرم..
شنبه 25 شهریور 1396 14:14
از وقتی فعالیتم تو اینستا رو کم کردم بیشتر دوست دارم بیام اینجا بنویسم... بیشتر دوست دارم احساساتم رو اینجا به اشتراک بزارم... برای چهار نفری که اینجا رو می خونن و براشون مهم استم و برام مهم استن... دیشب بسیار یهویی.. در حد ساعت نه شب دعوت شدیم به جشن نامزدی... البته جشن نامزدی دختر خاله عروسمون بود.. شب که برمی گشتن...
-
اینستا فرت
جمعه 24 شهریور 1396 16:29
فعلا اینستا رو بستم و رفت پی کارش.... شاید یه پیچ دیگه باز کنم و الکی الکی با یکی دو نفر باشم و اونا رو فالو کنم که در جریان زندگی شون استم و ماجرای عکسا رو می دونم... نه اینکه برم عکسهای لاکچری چهار نفر رو فالو کنم که هیجی ازشون نمی دونم...
-
اصلا
پنجشنبه 23 شهریور 1396 21:36
اصلا نمی دونم چرا به وضع اسفناکی دارم به اتفاقات بد گذشته ام فکر می کنم و بزرگشون می کنم برای خودم.. مدام می خوام بزنم تو دهن اینو اون... بوژی امروز می گفت کینه شتری داری .. به فکرم انداخت که شاید واقعا کینه اس... من اوایل اصلا اینجوری نبودم.. از هرچیزی از هر بدی به راحتی می گذشتم و می بخشیدم.. چی شد که به این روز...
-
پیدا شد....
سهشنبه 21 شهریور 1396 22:44
انگشتر خانم والده به وضع اسفناکی پیدا شد.. همون جلوی در خونه فامیلمون که مهمونش بودیم افتاده بود و بعدش ماشین (هایی) از روش رد شده بودن که فامیلمون که پیداش کرده بود فکر کرده بود مداله... می گفت انگشتر پیدا نکردیم ولی یه مدال پیدا کردیم.. فکر کنین از رو دورنگ بودن و تراشهای انگشتر شناختیمش.. انقدر هم خوشحال شده که.....
-
تعریف کنم از دیشب
یکشنبه 19 شهریور 1396 22:49
ما پس از قرنی دعوت شدیم مهمونی... بعد صاحب مهمونی از این خانواده های پولدار مومنه بعد از این مهمونی های بخور بخوره ها... یعنی یه ضرب می لومبونی.. بعد خانم والده شروع کرد که نمی تونم برم و اینا.. منم اولا می گفتم خب نرو بمون خونه بعد بابا اصرار کرد که نه بیا و تو رو تنها نزاریم و اینا منم دیدم حوصله شام درست کردن برای...
-
پرشین لعنتی
یکشنبه 19 شهریور 1396 21:59
خب بجمدالله پرشین هم قاطی کرد و ما به کوچ اجباری باز پاشدیم اومدیم بلاگ اسکای... کلی از نوشته هامو بلعیده تو مدیریت وبلاگها نشون نمیده.. بعضی ها رو هم نشون می ده ولی تو وبلاگ نشون نمیده.. خیلی بیشعوره خیلی... این سرورها چشونه؟ اون از بلاگفا اونم از این... بیشعورن به خدا.. خب به هر حال ما هم عینهو اجاره نشینا خوش نشینا...